یکشنبه 17 تیر 1403 - 7:26 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 163
نویسنده پیام
red_line آفلاین


ارسال‌ها : 61
عضویت: 22 /6 /1391
محل زندگی: زیره آسمان خدا
سن: 21

تشکر شده : 34
بـهـلـول و قـبـالــه بـهـشــت !!!! ...

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.

اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.

زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.

به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.

بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.

وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.

در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.

گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.

زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.

یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.

وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.

بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم


امضای کاربر :
دل به هركي دادي از سادگي دادي
زندگيتو پاي دلدادگي دادي
هرجا كه ديدي چراغي پر فروغ
تا بهش رسيدي فهميدي دروغ

چهارشنبه 22 شهریور 1391 - 16:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از red_line به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: malijoon &
malijoon آفلاین



ارسال‌ها : 270
عضویت: 24 /5 /1391
محل زندگی: اصفهان
سن: 21
شناسه یاهو: m_sabur22
تشکرها : 105
تشکر شده : 54
پاسخ : 1 RE بـهـلـول و قـبـالــه بـهـشــت !!!! ...

مرسی


امضای کاربر : http://uploadkon.ir/?file=9mymv58gpkbznjceyyox.jpg
چهارشنبه 22 شهریور 1391 - 22:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
red_line آفلاین



ارسال‌ها : 61
عضویت: 22 /6 /1391
محل زندگی: زیره آسمان خدا
سن: 21

تشکر شده : 34
پاسخ : 2 RE بـهـلـول و قـبـالــه بـهـشــت !!!! ...

نقل قول از malijoon

مرسی

خواهش میکنم


امضای کاربر :
دل به هركي دادي از سادگي دادي
زندگيتو پاي دلدادگي دادي
هرجا كه ديدي چراغي پر فروغ
تا بهش رسيدي فهميدي دروغ

چهارشنبه 22 شهریور 1391 - 23:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از red_line به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: malijoon /
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :