یکشنبه 17 تیر 1403 - 8:18 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 86
نویسنده پیام
ghanary آفلاین


ارسال‌ها : 134
عضویت: 14 /6 /1391
تشکرها : 19
تشکر شده : 58
بچه های ناسپاس (بیشترمون - بخونید هَمَمون - همینطوریمااااا)

مرد رفته گر آرزو داشت برای یكبار هم كه شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره كوچكشان باشد و با هم غذا بخورند .

او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .

هر شب از راه نرسیده به حمام كوچكی كه در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق كار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.

تنها هم سفره او همسرش بود كه در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می كرد

و همین بود كه آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یك شب شانس آورد و یكی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیك خانه شان رساند

او با یك جعبه شیرینی و چند تا پاكت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .

وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یك به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

دلش بدجوری شكست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشكی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :

"چقدر امشب گشنگی كشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.

با اون دستاش كه از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "


امضای کاربر : شبهای دراز بی عبادت چه کنم *********** طبعم به گناه کرده عادت چه کنم
گویند کریم است و گنه میبخشد ************گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم
دوشنبه 27 شهریور 1391 - 18:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از ghanary به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: malijoon & pedram73 &
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :